Posts

Showing posts from January, 2013

پاك نمى شود لعنتى!

هر وقت روى مچ دستم چيزى مى نوشتم، كاتى چندشش مى شد: " اه، شيدا، باز روى رگ دستت چيز ميز نوشتى." نمى دانم اين كار را كى يادم داده، اما حرفش هنوز يادم هست: "وقتى مى خواى چيزى يادت نره روى مچت بنويس، اينجورى وقتى مى خواى صورتتو بشورى، مى بينيش و يادت مياد." اولش فقط ضربدر بود. بعدتر كه ديگر يادم مى رفت ضربدر را براى چى زده ام، كنارش ريز مى نوشتم كه مثلا "كيف" يا "قرص" يا هرچى. حتى حالا كه موبايل همه فن حريف دارم و ريمايندر و سيرى و ال و بل، هنوز چيزهايى را كه مهم است يا قول مى دهم به كسى براى انجامش روى مچ دستم مى نويسم. هر وقت كه به قول كاتى روى رگم مى نويسم، يادش مى افتم كه پنير دوست نداشت و چپ دست بود و چه خوب بود داشتنش. سالها بعد، دوبى يا جايى ديگر گفت: "واى شيدا، تو هنوز روى رگت مى نويسى؟" آن موقع ديگر كاتى پنير مى خورد ولى من هنوز روى رگ دستم مى نوشتم. هنوز هم روى دستم مى نويسم. مثلا همين حالا با روان نويس قرمز جديدم نوشته ام: "سالار" سالار همكارم است. همانى كه دو هفته مانده تا عروسيش. سوال بى ربطى مربوط به مراسم داشت و من

عاشقتم وروجك!

پيك آمده بود دم در، داشتم رسيد را امضا مى كردم كه بعد پول را بدهم. پسرك آمد از اتاقش بيرون. با بلوز خاكسترى و شلوار خانه ى قرمز. از كنار من و لاى در نيمه باز و زير دست مرد رد شد، بى حرف، بى تفاوت، از پله هاى روبرويمان رفت بالا. روى پله سوم كه رسيد برگشت و گفت: "مامان در رو ببند!" و راهش را ادامه داد. مرد مانده بود هاج و واج؟ اين بچه از كجا آمده، كجا مى رود و چه بى حرف، من؟ داشتم فكر مى كردم لحظه هايى هم هست كه آدم فكر مى كند چه خوب كه بچه هست و چطور مى شود درسته قورتش داد.

پرتقالى در كيفم، پرتقالى در دستم، "من به جنگ تاريكى مى روم."

كيف قهوه اى روشنم با دهان نيمه بازش لم داده بود گوشه ميز. پرتقال بزرگ و نارنجى وسط كيف ولو بود و سيم شارژر موبايلم گره خورده بود در هندز فرى و هر دو دور پرتقال بودند. كيف پول بنفشم نيمه باز بود و جامدادى رفته بود وسطش.- من توى كيفم مثل بچه كلاس اوليها يك جامدادى قرمز پر از ماژيكها و روان نويسهاى رنگى دارم. -رنگ قرمز كنار نارنجىِ خيلى نارنجى پرتقال، بنفشى كيف پولم، سفيدى كاغذهايى كه يادداشتهايم را در مورد نقشه هاى معمارى فاز دو رويش نوشته ام و سياهى جلد دفتر يادداشتم و رنگ صورتى كشى كه سرم را درد آورده و يك وقتى پرتاب شده توى كيف و فراموش شده، تركيب در هم و برهمى درست كرده بود. پنل ضبط با آن فلش ممورى سياه و بند سياه بلندش از يك گوشه كيف زده بود بيرون و سوييچ و كليدهاى خانه با جاسوئيچى دايناسور قرمزى كه ديروز پسرم به من داده گوشه ديگر كيف تپه كوچكى درست كرده. بلبشويى كه فكرم و ذهنم دارد يك كمش از كيفم معلوم است. عجالتا اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هيچ زنى را با محتويات كيف دستيش قضاوت نكنيد! باشد كه رستگار شويد...

ديگر بدترين مادر دنيا نيستم

Image
سينا يك سال و نيمش بود، تعطيلات عيد. شش سال پيش، كسل از خانه نشستن غر زده بودم كه برويم بيرون. رفته بوديم پارك نياوران. عصر بود.صبحش باران زده بود و روى آن رمپ كه از زمين بازى به محدوده استخرها مى رسيد، هنوز با سنگ پوشانده شده بود. سينا بين من و امير راه مى رفت. با قدمهاى نامطمئن يك سال و نيمگى. براى يك لحظه كوتاه، دست هر دوى ما را ول كرد. روى رمپ برگشت و دو قدم به سمت بالاى رمپ برداشت. سر خورد و با صورت افتاد روى زمين. بلندش كه كردم تمام صورتش خون بود. دندان جلويى كج شده بود و لقِ لق. چقدر بچه ام گريه كرد و چقدر من خودم را عذاب دادم. دكتر دندان را ديد و گفت يك هفته چيزى گاز نزند شايد دندان لق بماند و نيفتد. من دو روز خودم را از همه دنيا قايم كردم و جواب تلفنها را ندادم. فكر مى كردم بدترين مادر روى زمينم. فكر مى كردم همه دردى كه بچه كشيده تقصير من است. دندان كج، كمى سياه شد اما ماند. تمام اين شش سال، دندان كج يادم انداخت كه دردها كهنه مى شوند و بچه ها بزرگ و يك روز ديگر هيچ خاطره اى از دردى آنقدر عميق و خونالود برايشان نمى ماند... آن دندان، ديروز افتاد.

سبز نخواهم شد، مى دانم، مى دانم، مى دانم

 دلم مى خواست فرق داشته باشم با بقيه. فرقى ندارم. چند وقت است فهميده ام به طرز رقت انگيزى شبيه همه زنهاى عالمم. 

زلف بر باد نده كچل!

مرد نگاهى به من مى اندازد و مى گويد كه ظاهر من مناسبِ اين پروژه نيست. ساكت كه نمى مانم نيمه جدى، نيمه شوخى مى گويم نمى دانستم بايد با چادر بيايم. مرد دستى تو موهاى جو گندمى مى كند و جواب مى دهد: "چادر كه نه، مقنعه!" لجم مى گيرد به خاطر اين حكومتِ مردانه. اين محق بودنشان در قضاوت. اين كشورى كه چقدر مردها را پررو كرده با دادن اختيار زنها بهشان. سير هم نمى شوند. مهريه را كم كرده اند. طلاقِ بى دردسر در انحصار مردهاست. بچه هايشان تا ابد مالِ خودشان است. اجازه دارند دو باره و سه باره و تا وقتى به غلط كردن بيفتند زن بگيرند. اجازه كار كردن زن، خروجش از كشور، عمل جراحى كردنش با آنهاست و تازه با لطف به من تخفيف مى دهد كه چون پروژه دولتى است، مى توانم به جاى شال رنگى، مقنعه سياه سرم كنم كه يك احمقى كه شايد نصف من هم درس نخوانده، تاييدم كند. از پله هاى شيك كرم كه پايين مى آيم فكر مى كنم مرد مى شد اين جمله ها را با ادبيات ديگرى بگويد، مثل مهندس م. مى توانست بپرسد كه آيا مى شود سر سايت كه مى روم مقنعه سرم كنم و ابراز تاسف كند از اينكه اين ظاهر سازى لازم است. آن روز احساس كردم مرد با من توى

براى ما خاطره اس!

وروجكها وسط حياط توى سر و كله هم مى زنند. سينا با كلاه بافتنى، بقيه بطرى آب دستشان است. - خدايا اين بچه به كى رفته؟- باز بايد كشان كشان ببرمش. خوش خوشان يك بادكنك صورتى از توى كيفش درمى آورد و تمام راه هى بادش مى كند و هى بادش را خالى مى كند. مى گويم "سينا امروز باز سوئيچ انداختم توى يك ريوى سرمه اى ديگر. مى ترسم آخر پليس دستگيرم كند. " مى پرسد: "درش باز نشد؟" مى گويم: " نه پسرم سوئيچ هر ماشينى فقط همون ماشين رو باز مى كنه." بهرحال تازگيها كار هر روزم شده، حوالى جايى كه ماشينم را پارك كرده ام، مى روم سراغ ريوهاى سرمه اى، سياه و حتى يك مورد هم زغالى - زياد عجيب نيست. ماشين من تقريبا هميشه كثيف است و رنگش با زغالى خيلى فرق نمى كند. - آنقدر گيجم كه همان وقت كه دارم زور مى زنم با سوئيچ سبز در ماشين را باز كنم فكر مى كنم به اينكه چرا در ماشينم دوباره قر شده، چرا پشت سپر باز خط افتاده، كى اين كلاه قرمز منگوله دار را پرت كرده روى صندلى جلو و براى سى ثانيه اصلا به فكرم نمى رسد كه شايد اين، ماشين من نباشد. بهرحال اگر ريوى تيره داريد و زنى را ديديد كه با شال اطلسى ر

خرچنگ هستم يا مشابه از تيره ى سخت پوستان

دوستم زنگ مى زند مهد دخترش، مى گويد دخترك را برده اند قايقرانى، غرق نشود؟ مى گويم تايتانيك كه نيست. يك حوضچه فسقلى است و مربى ها چهار چشمى حواسشان به بچه هاست. به روى خودم نمى آورم كه هر روز بعد از ظهر چه دلم آشوب مى شود وقتى پسر بچه هاى مدرسه را مى بينم كه لابلاى ماشينها دنبال راننده سرويسشان مى دوند و چقدر دلم شور همه شان را مى زند. دلم نمى آيد بچه ام را سرويسى كنم. مى ترسم از دويدن هيكل كوچولويش پى راننده اى و دلهره اش از جا ماندن. امروز لام را ياد گرفته و حالا ديگر مى تواند بنويسد "ليلا". خوشحال است. ديكته اش بد نيست. تازگيها نقطه هاى شين را جا مى گذارد. در آخرين ديكته ى مدرسه "گ" و "خ" را قاطى كرده بود و تركيبهاى خنده دارى ساخته بود. معلم زير ديكته نوشته بود كه بايد موقع املا نوشتن ساكت باشد. وروجك مى گويد: " من ساكتم! خانوممون كلك مى زنه." اين بار سوم است كه زير ديكته هاى مدرسه يادداشت تهديد آميز دريافت مى كنم. بگذريم. قرار شده اين هفته حواسش را جمع كند. خيرِ سرش! فردا قرار است ببرنشان اردو، كجا؟ نمى دانم. برگه رضايت نامه بدخط است. در دفتر

قلى در باق قرآن مى خاند.

يك - رفتم دنبال سينا، دارد كاپشن مى پوشد. تا مرا مى بيند، مى گويد: " مامان يوحنا كيفش رو جا گذاشته." مى گويم: " باشه مامان، مامانش مى بينه كيفش نيست، مى فرستتش بيارتش." - آخه يوحنا با سرويس رفته. - خوب پس هيچى. - مشقاش چى ميشه پس؟ - يا مشقاشو نمى نويسه يا برمى گرده كيفشو برمى داره.  رفتيم توى حياط. يكى از همكلاسيهاى سينا مى دود جلو، سراسيمه: " خانم شما يوحنا رو نديدين؟" اين همان است كه چشمهاى سبز عسلى دارد و صورت گرد و سفيد و لپ تا دلت بخواهد لپ، فسقلى با اين هيكل يك وجبى اش مبصر كلاس سينا اينا هم هست. جواب دادم: " نه، نديدم." سينا از پشت من دويد جلو و ايستاد كنار مبصر چشم سبز و يكى ديگر و سه تايى آشفته به هم يادآورى كردند كه يوحنا كيفش را جا گذاشته.  *** دو - دفترى دارند به اسم دفتر نوشته هاى من. هر حرف تازه اى كه ياد بگيرند بايد چند تا نقاشى بكشند از كلمه هاى حاوى آن حرف و جمله بسازند. جمعه تصميم گرفته با انجام بدون نظارت اين قسمت تكليفش خوشحالم كند. تكليف حرف "ق" است. دفتر را باز مى كنم. چيزهايى كشيده و زيرشان نوشته: "قلى"،

" حواست نيست..."

تحقيق دارد. بايد پانزده تا سنگريزه از جاهاى مختلف جمع كند. نكرده. سه چهار سنگريزه از جلوى سنگكى دم مدرسه جمع كرده ام. سه بار بهش گفته ام كه برود حياط دنبال سنگ. نرفته. نق زده. رفته و سنگ آوردن يادش رفته. يك گلدان دارم پر از صدفها و گوش ماهيها كه از كنار درياهاى مختلف جمع كرده ام. لابلايش سنگريزه هم هست. يك عالم سنگريزه. سنگريزه هاى سبز نيمه شفاف را مى گيرم توى دستم و مى گذارم پرتم كند به فروردين ٩١. ساحل آنتاليا. بچه كنارم شن بازى مى كند. من پاهايم را دراز كرده ام روى شنها و سنگريزه هاى رنگى. سبز. آبى. آجرى. در موبايلم رستاك مى خواند: "من آروم مى ميرم." و دريا آبى روشن است و آسمان آبىِ سير و هوا ملس است. گرم حتى. پسرك كلاه بن تن آبى سرش است با عينك آفتابى. من، جين پوشيده ام با تونيك بنفش و سنگريزه ها را مى ريزم توى جيبِ تونيكم. يك جورهايى كسلم و نمى دانم چرا.  سنگريزه هاى سبزم را سينا روى برگه تحقيقش مى چسباند. صداى رستاك گنگ مى شود ولى هنوز به گوش مى رسد: " رژ لب روى ته سيگار"، دلم سيگار مى خواهد. رژ لب دارم. دريا. شايد. دلم مى خواهد سنگريزه هايم را پس بگيرم. نمى د

" ارغوانم تنهاست..."

تقاطع صدر شرق و مدرس شمال يك تابلوى تبليغاتى بزرگ زده اند با عكس سه تا بچه . نگاه دختر بچه سمت چپى با آن كلاه و كاپشن بنفش مرا ياد بچگيهايم مى اندازد. صبحهايى كه مرتكب بزرگراه صدر مى شوم، بعد از گذشتن از آن ترافيك نفس گير و طولانى روى تابلو دخترك را مى بينم كه هنوز بچه است و با نگاه پر از علامت سوالش زل زده به سى و خورده اى سالگى من. دخترك مى پرسد: " بزرگ شدن خوب است؟" مى گويم: " بچگيت را بكن، سوال بى ربط نپرس!" چشمهايش گردِ گرد مى شود و مى گويد: " باشه!" مى گويم: " حالا شدى دختر خوب!" صبحهايى هست كه فقط براى ديدن بچگيهايم مى پيچم توى اتوبان صدر: دخترك فضول زبان دراز با آن عشقش به رنگ بنفش!

وينگارديوم لوى اوسا

مى گويد: "بوتاكس؟" و من خنده ام مى گيرد. فكر مى كنم آنقدر بزرگ شده ام كه به جاى اينكه بشنوم كه "چه خوب به نظر مى رسى!" بايد بشنوم " بوتاكس" مى گويم: " نه هنوز" و فكر مى كنم دلم نمى خواهد پير شدن را باور كنم. دلم نمى خواهد فكر كنم به چروكهاى دور چشم و روى پيشانى. دلم مى خواهد فكر كنم بچه ام هنوز. وقتى در آينه هر روز ته موهاى فرفرى را مى كشم تا ببينم چقدر بلند شده و فكر مى كنم شايد يك روز بالاخره موهاى من هم آنقدرى كه دوست دارم بلند شود. بوتاكس؟ نه ممنون ولى اگر معجونى هست كه موهاى فرفرى خرمايى را كه با يك ذره بلند شدن موخوره مى شود، وادار كند به زودتر قد كشيدن دوست دارم امتحانش كنم!

" بگذار اى بى خبر بسوزم"

نوشتن كه به دادم نرسد، ديگر بايد پنهان شوم. يك ديوار سنگى پيدا كنم. كز كنم پشتش تا موج بگذرد. موج؟ هههه! مى گويم موج كه نترسم، كه فكر كنم كه مى گذرد. دخترك، كلاه را كشيده تا روى ابروهايش، ژاكت مادرش را پوشيده و فكر مى كند مادر حالا كجاست؟ دراز كشيده ام روى كاناپه، بچه سرش جايى از خانه گرم است. بايد شام درست كنم. ديكته بچه را بگويم. حوصله ندارم. امروز تمام راه قربانى خواند: " غمگين چو پاييزم از من بگذر." ماشين امانتى قبلا ضبط درست و حسابى نداشت. من فقط سى دى همراهم بود. ديدم ديگر پورت يو اس بى هم دارد. يادم باشد براى دفعه بعدى. تصادف نكرده ام، پلاك ماشينم فرد است، از بد روزگار. هوا كه اينطور مى شود، افسردگى هوار مى شود روى سينه ام. حالم خوب نيست. حالم اصلا خوب نيست... به رويم نياوريد.

«خدایا ما را ببخش، ما هم تو را می بخشیم!»

حکایت خدا و خرما را شنیده اید؟ طرف بتی ساخته بود از خرما، برای خودش. خوش بود با این خدای خود ساخته. عاشقش شده بود و هر روز می رفت سراغش. تا اینکه زد و در سرزمینش قحطی آمد. همه خوراکیها را خوردند و ماند خدا. هر روز یک تکه از خدایش را کند و خورد تا تمام شد. دیگر خدا نداشت که عاشقش باشد اما شکمش سیر بود. این است که می گویند خدا و خرما را نمی شود با هم داشت. مرده شور این مملکت را ببرند با حکایتهایش، با انتخابهایش. با این پروسه دردناکی که هی بین درد و رنج، بین بد و بدتر، بین مردن و به زور زنده ماندن مجبوری یکی را انتخاب کنی. شاخ داشتیم خدا جان که فرستادی ما را این گوشه زمینت؟ سوئیس مگر چه اش بود؟ کانادا؟ آمریکا؟ همین ترکیه بغل گوشمان؟

« بهار ما گذشته، انگار.»

یک- کلاس اول که بودم، دوستم، آناهیتا گفته بود اگر مدادم را از دو طرف بتراشم، مادرم می میرد. آنقدر از این حرفش ترسیدم که دیگر ته مدادهایم را نتراشیدم. مدام هم از خدا می خواستم به خاطر آن یکی دو مدادی که قبلا از دو طرف تراشیده بودم، مادرم را نکشد. حالا پسرم هر مدادی از جامدادیش در می آورد، دو طرفش را تراشیده است. ترس کودکی هنوز آنقدر زنده و آشکار است که می بینم نشسته ام التماسش می کنم که این کار را نکند. می گویم خطرناک است. مدادهایت زشت می شود. معلم دعوایت می کند. فایده ای ندارد. به نظر پسرم اینجوری مدادش قشنگ می شود. معلمش هم دعوایش نمی کند و اصلا هم خطرناک نیست. خنده ام می گیرد که مادر شده ام و با ترس شش سالگیم هنوز می ترسم که به خاطر این همه مدادهایی که پسرم از دو طرفش می تراشد، بمیرم. دو- یک شال زرد خریدم. رنگ جوجه های ماشینی. رنگ گلهای آفتابگردان. آنقدر زرد که وقتی سرم کردم، لبخند زدم. سه – در فروشگاه به پسرکی که مادرش نشاندتش روی چرخ دستی می گویم: « تو هم فروشی هستی آقا کوچولو؟» پسرک با تعجب نگاهم می کند. مادرش که دارد دمپاییها را زیر و رو ، می گوید: « می خری؟» می گویم: «

خزر است، درياى عشق نيست كه ساحل نداشته باشد

Image
كيفم را با رضا صادقى كه از جيب كنارى كيفم هوار مى زند:"دوستت دارم!"مى دهم دست بابا و با سينا مى دوم تا جلوى موجها. منم و پسرك و يك دختر بچه به اسم دينا، سر به سر موجها مى گذاريم. روى شال بنفش كلاه بافتنى سرمه اى سرم است. موهاى دخترك در نور به قرمز مى زند. پسرم مى گويد: "مامان بدو، موج اومد!" جيغ مى زنم و با بچه ها مى دوم. سينا ذوق كرده از دويدنم. زنى از بالاى سكو به من چشم غره مى رود. كليپسم را باز مى كنم. موهايم ديوانه از باد دريا، از زير شال بنفش و لبه كلاه فرار مى كنند. زن سرش را برمى گرداند. حالا فقط منم و بچه ها و رضا صادقى. رضا صادقى دور مى شود و نزديك. موجها به هم مى خورند. يك موج بزرگ سر مى رسد. همه مى دويم. من و بچه ها، بابا و رضا صادقى و پدر دختر كه رو به مادر بچه داد مى زند: "پروانه بدو!" پروانه با دوربين عكاسى مى دود. من از موج جلو مى زنم. موج كفشهاى سينا و دينا را خيس مى كند. از دويدن جان گرفته ام. گونه هايم گل انداخته است. زنده ام. مدتها بود حواسم نبود زنده ام. ايزدشهر-٢٢دى ماه٩١

زندگى بهرحال يك كوفتيست در حركت دوار!

ساعت نزديك هفت صبح است. آسمان سياه است و چنان باران مى بارد كه انگار اولين باران قرن است، بعد صد سال خشكسالى. رعد و برق مى زند و ديوارها سفيد مى شود. بچه كنارم، در خواب، بلند بلند نفس مى كشد. ديشب بابا پرسيد: "براى ناهار فردا بگم عمو بياد؟ ميشه؟" فكر كردم چند سال گذشته از آن دخترك با موهاى لخت و كوتاهش كه گردنش را كج مى كرد، مى پرسيد:" بريم پارك بابا؟ ميشه؟" كمِ كم سى سال. زندگى يك دايره كامل است؟ شوخى داشتنش را كه خودم بلدم. يك روز لابد من از سينا سوال بى ربطى مى پرسم، چون حوصله غر زدن و عواقب احتمالى بعدش را ندارم. بچه كه بودم، بابا خيلى جذبه داشت. مى گفت: "بدو شيدا، زود باش!" و من لقمه هاى غذايم را نجويده قورت مى دادم. نوجوان كه شدم ديگر افتاده بودم به كل كل. خوبى بابا اين است كه شب مى توانى تا آخرين نقطه ى افكار و اعتقاداتش را زير سوال ببرى و هرجور دلت خواست باهاش دعوا كنى و صبح اصلا از اينكه همه اين ماجرا را فراموش كرده و خيلى معمولى مى پرسد:" تخم مرغ نيمرو يا عسلى؟" تعجب نكنى. مادرم برعكس است. عصر به رنگ روسريش گير بدهى، دو روز اخم روى شاخت

Döner miyiz yine eski günlere?

با مامان مفصل حرف مى زنم روى اووو. تهران هم كه باشيم خيلى وقت است سينا مجال نمى دهد حرف بزنيم و مدام مى پرد وسط حرف كه آننه را بكشاند به بازى. مامان مى گويد كه تمام روز در استانبول برف باريده و من چشمم را مى بندم و شهر دو تكه دلربايم را با برف روى سفال شيروانيها تجسم مى كنم. آخرين بارى كه مادربزرگم زنده بود و من استانبول بودم، صبحى دلم درد مى كرد، حالم خوب نبود. لميده بودم توى ايوان پشتى آن خانه قديمى و مادربزرگم چيزى رويم انداخته بود. يادم هست آفتاب داشت بالا مى آمد و براى من كه نزديك وقت برگشتنم بود، دل درد داشتم و بيست و يك سالم هم بيشتر نبود، استانبول زيباترين شهر دنيا بود. با آن خانه هاى نزديك به هم و رنگى و شيروانيهاى سرخ و در استانبول من، مادربزرگ داشتم. مادربزرگم تا قبل از مرگ دايى بزرگم، چه زن سر زنده اى بود. ما كه مى رفتيم با من و شهرام، دختر خاله و چهار تا بچه داييم خانه فسقلى ٦٠ مترى پر از بچه مى شد. يك عكس هست كه مادربزرگ وسط نشسته، پسرخاله ام سَركان در آغوشش. ما دورش نشسته ايم. من، شهرام، اِورم، شبنم، سيبل، چيدم، مورات و هاكان. بزرگترينمان سيبل است، بعد منم. مرا بيشتر دوس

Desperate Working Moms

آمده سر صبح مى گويد: " شيدا طبيعيه كه من به خودكشى فكر مى كنم؟" مى گويم: " نه" و تا بخواهم بگويم: " گاهى من هم..." پسرها شروع مى كنند به لودگى. يكى صندليش را مى آورد كنارش و مى گويد: " چى داره اين زندگى؟ بُكُش خودت رو خانم مهندس!" م.ق هستند، ٢٧ ساله از تهران. همكار خردادى مى گويد يكى از دوستهايش يك روز "قاط" زد، رفت و ديگر برنگشت. ما مى پرسيم: " بچه داشت؟" تا بگويد: " نه" و ما جواب بدهيم:" برو بابا!" و آن يكى همكار متولد ٦٦ كه ماه ديگر عروسيش است بگويد كه همه افسرده مى شود كه البته حق دارد. ولى مادرها، افسرده كه بشوند، فكر مى كنند هيچ چيزى بدتر از مادر بودن و افسرده بودن نيست. مادرها، گونه خاصى از نوع بشرند كه چون جنايت توليد مثل را مرتكب شده اند و چون يك وقتى بچه را در درونشان حس كرده اند و بند نافش را ديده اند، دچار توهم ابدى اتصال به بچه هايشان هستند. همان تركيب دلبستگى، وابستگى كه در سالهاى آتى قرار است باعث عذاب بچه هايمان و خط افتادن پيشانيمان شود. مادرها همزمان فكر مى كنند حق دارند و اصلا حق ندارند ا

یه روز خوب نمیاد*

نوشته آیدا* از آن نوشته هایى بود که تکانم داد. خیلى وقت است که آنقدر پوست کلفت شده ام که به این آسانیها نه مشعوف مى شوم و نه به هیجان مى آیم. این یکى اما، عالى بود. نوشته را که مى خواندم مى دانستم که براى من هم خیلى وقت است که زمانش رسیده سوسکهاى زندگیم را خودم بکشم. گیرم که تا حالا منِ زنِ مستقل فرار کرده ام از سوسکها و واکنشم با دیدن سوسک این بوده که هوار بزنم: " اَمییییییر" و بعد کنار بایستم و مثل یک زنِ کامل جیغم را بزنم. نمى دانم منى که ماشین را مى برم صافکارى، تنهایى مى روم آمپول بزنم، از پله هاى داربستى بالا مى روم و هزار و یک کار مردانه دیگر ازم سر میزند این تکه آخرِ ترس را براى چه روز کدام مبادایم نگه داشته بودم. واقعیتش این است که من هم دوست دارم کمکم کنند. من هم دلم مى خواهد وقت مریضى لم بدهم توى ماشین و دستم را بگیرند و ببرندم براى آمپول. خیلى دوست دارم یکى ماشینم را بنزین بزند، سرویسش کند و خیلى خانم وار بهم تحویلش بدهد. شده وقت پایین آمدن از پله هاى داربستى حسرت دوران دانشجویى و سال بالایى هاى جان بر کف را بخورم که پایینم بیاورند. بعد دیده ام که این خواستن

"منم، منم، مادرتون!"

امروز مثل يك روز تعطيل است كه رفته توى پوست شنبه. سرِكار نرفته ام. سرم از درد دارد مى تركد و فكر كردنم نمى آيد. كاش مى شد فكر نكرد. كاش مى شد يك هفته، ده روز، فكر كردن را تعطيل كرد و با دهانى باز و لبى، ابلهانه خندان به زندگى ادامه داد. زنگ زده ايم پيتزا بياورند براى ناهار. من؟ خوبم. بهترم. سيما ديشب مى گفت: " من آينه ات مى شوم كه خودت را ببينى." اين زن كه امروز در آينه من است، زيادى غريبه، زيادى آشناست. يك نفس عميق مى كشم. اينها را سيما گفته. بعد بايد نگاه كنم به زن توى آينه و بگويم بى نظير است و دوستش دارم. زنِ توى آينه باورم نمى كند. حق هم دارد. موهايم ريخته روى شانه هايم، روى پيراهن سفيد و بلند. من؟ ديگر غمگين نيستم. از غمگين بودن، از افسردگى، از نشستن و دل سوزاندن براى خودم خسته شده ام. الان فقط گرسنه ام و دلم مى خواهد پيتزا را زود بياورند. بچه فعلا نيست. قرار است پيتزا را يواشكى بخوريم و به بچه پلو بدهيم. پدر و مادر شكمويى هستيم و در يك روز آلوده و زرد و مسخره دلمان پيتزا مى خواهد. بايد نيرويم را جمع كنم. بروم جلوى آينه، بگويم: " تو بى نظيرى دختر! تو معركه اى اصلا!

مالیخولیای گمشده من

گوشه سمت راست لبم زخم شده، بالا و پایین. زخمها باعث شده نتوانم بلند حرف بزنم. نتوانم دهنم را زیاد باز کنم. زخمها باعث شده قبل از حرف زدن فکر کنم که اگر الان بگویم مثلا «مالیخولیا» ممکن است زخم خشک شده ترک بخورد و به خون بیفتد که این دیگر واویلاست. برای همین نمی گویم «مالیخولیا»، داد هم نمی زنم. شوهرم هم هر چه بگوید می گویم «باشه»، چون «نه» گفتن و هوار زدن و داد و فریاد راه انداختن به جز اینکه حوصله می خواهد یک امکانات حداقلی هم لازم دارد که کمترینش «لب» است. اینجوری است که بره ای شده ام برای خودم. می پلکم توی خانه. بی سر و صدا و ظرفهای چینی دور طلایی را جابجا می کنم و هر کی که بگوید بالای چشمت ابروست بهش لبخند می زنم. یک زن ایده آل واقعی شده ام که غذا گرم می کند. رخت می شوید. آشپزخانه مرتب می کند و حرف هم نمی زند. پسرک صبح هوس پنکیک کرده بود. البته نمی دانست آن چیزی که هوسش را کرده پنکیک است. کلی توضیح داد که چی می خواهد. برایش درست کردم. تماشایش کردم وقت خوردن پنکیک و فکر کردم یک صبح جمعه معمولی است و کسی چه می داند در دل من چه آشوبی است و چقدر درد دارم می کشم. خانه ساکت و آرام و تم

"مرا به نام كوچكم صدا بزن!"*

مى گويد: " شيدا، شيدا، شيدا،،،" بعد صبر مى كند تا بگويم: " بله!" اسم جادو دارد. باعث مى شود مكث كنى و گوش كنى. باعث مى شود وسط روز بين صداهايى كه مى گويند: " خانم مهندس، خانم ا.،مامان" و يا آنهايى كه با بى علاقگى فقط صدايت مى كنند:" راستى..."  يهويى آن طنين خوشايند آشنا را بشنوى. جايى كه كسى به اسم كوچك صدايت مى كند، چراغهاى ريز و كوچك توى قلبت روشن مى شود. تو گوشت را تيز مى كنى مثل آن كودكِ سالهاى دور كه مادر صدايش كرده كه ببوسدش، كه بگويد دوستش دارد، كه در آغوشش بگيرد. جايى كه اسم هست، لحظه هاى قشنگ سر به سر هم مى گذارند. كافيست كه يكى بلد باشد، قدرت عاشقانه اسمت را بلد باشد، بلد باشد اصلا صدا كند. آن موقع وقتى بگويد: "شيدا" انگار گفته باشد "چه خوبى! چه خوب كه هستى! چه خوب كه اينجايى!" بله، حتى چيز ساده اى مثل صدا كردن اسم هم بلد بودن مى خواهد. * عمران صلاحى

" همين حالا كه تب كردم."

درد توى رابطه ها از وقتى شروع مى شود كه آدمها، نوازش كردن يادشان مى رود. نوازش فقط فيزيكى هم نيست، نگاه هست، كلام هست، خريد يك هديه كوچك، يك اسمس بى وقت همه اينها نوازش است . چند سال پيش بود كه براى اولين بار آن آهنگ ابى را شنيدم كه " منو حالا نوازش كن، كه اين فرصت نره از دست، شايد اين آخرين باره، كه اين احساس زيبا هست" يادم هست توى جاده شمال ترافيك بود. من محوِ اندوهِ شيرين آهنگ، ديدم كه دارم درد مى كشم. جاى خالى نوازش دريغ شده ساليان داشت ديوانه ام مى كرد. جاى خالى حرفهاى خوبى كه ديگر گفته نمى شد. جاى لحظه هاى بامزه و خوشايندى كه جايش را به عادتها داده بود. مى خواستم نوازش را دوباره پس بگيرم، مى خواستم به هر قيمتى شده، آن برق را به چشمهايم برگردانم، مى خواستم دوباره بشنوم، تا باور كنم كه چه دوست داشتنى، چه بى نظير و چه شادابم. دستم نوازش گم شده، دريغ شده سالها را مى خواست. حالا دو، سه سال بعدتر يله روى تخت، نيم بيمار و نيم بيشتر خسته فكر مى كنم چقدر حق با ابى است كه مى گويد "حالا" و مى گويد "فرصت" و از آخرين بارى كه يك احساس هست و نيازى هست حرف مى زند. ا